۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

شمع ها را روشن می کنم.

آهنگ ملایمی می گذارم .

کنارش می نشینم .

ظرف توت خشک را پیش میکشم ،

هیچ وقت قند نمی خورد .

از داغی چای لبانش را درهم می کشد ،

چرا آنقدر عجله !

برایش میوه پوست می کنم.

با بی میلی تکه ای برمیدارد.

دستانم را دورش حلقه می کنم .

سرم را بر سینه اش می فشارم .

چشمانم را می بندم .

کاش تا ابد طول می کشید .

کاش می فهمید در دلم چه می گذرد.

لمسش می کنم.

دستانم زیر پیراهنش می خزد.

گرمایش را می خواهم .

سردند ،

دستانم سردند.

دیر زمانی ست که گرمایش مرا کفایت نمی کند .

سعی می کنم سکوت را بشکنم .

هیچ ،

برای گفتن هیچ ندارم .

ــ کاش می توانستی بیشتربمانی .

نگاه سوی دیگر دارد .

بلند می شود .

حلقه دستانم باز می شود .

دستانم را می گیرد ،

می کشد ،

می فشارد.

بلندم می کند .

دو دستم را در میان دستان بزرگش پیج وتاب می دهد .

بازوانم را محکم می گیرد.

نزدیکم می کشد .

نفسهایش را احساس می کنم .

مرا می بوید .

می بوسد

سنگ شده ام

خود را عقب می کشد .

چشمانش را به من می دوزد ،

نگاهش دعوت به صبرم می کند .

نگاهم دعوت به ماندن .

می دانم .

همیشه میان من و تو فاصله است.

قصه من ، قصه صبر همیشه است.

ــ به این زودی !

ــ می دانی که !

دلم می خواهد داد برآورم ، لعنت به تو، به او

لعنت به من .

ــ می دانم .

می دانم .


چمدانم ،

آیا چمدانم را خواهد دید ؟

مخصوصا آنرا گذاشته ام کنار در.

اما هیچ نمی پرسد .

ـ فردا ،

فردا می بینمت .

مرا نمی بینی .

مرا در می یابی.

مرا ندیدی .

مرا در نیافتی .

انقدرندیدی که نفهمیدی این بار چمدان کنار در،بدون تو ، بسته شده است .

میوه ها را توی سطل می ریزم.

گویی که خاطراتم را با سیب نیمه گاززده ٍ زرد شده توی زباله دانی زندگی ام خالی می کنم.

شمع ها را خاموش می کنم .

سکوت است و سکوت .


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

خیلی وقت است که می خواهم دست بر قلم بردارم . یا بهتر بگویم حوصله کنم و جلوی نوت بوک م بنشینم و بنویسم .

هیچ چیز به نظرم درست نمی آید . نه آنجا و نه اینجا . فرا مکانی شده ام .
برایم یک جا ماندن سخت شده است . مانند کسی که در تورماهیگیری گیر کرده باشد. دست و پا می زنم ، پا به جلو، دست به عقب می رانم تور را پاره می کنم، می پرم و پا بر زمین می گذارم وباز خود را گرفتار احساس می کنم .
به هیچ جا احساس تعلق نمی کنم . به هیچ جا دل نمی بندم . دلم برای خانه قدیمی مان تنگ نمیشود ! تنها رابطه ها را نگه می دارم و از هر جایی دوستی هایی عمیق بر جا می مانند و این بار آخرمی پندارم که دلی از کف دادم . شاید روزی بارم را در جایی پهن کنم . کسی چه می داند !

ایران برایم آرام تر شده است . استادی چیزهایی گفت ، حرفهایش چنان بر دلم نشست که آرامم کرد ، تا آنطوری که هست پذیرا فرهنگها و سنتهای غلط و تحجرها باشم .استاد می گفت به نظر مردم راضی هستند در گفتارش آرامشی بود ، پذیرشی ، آشتی ی ! در لحظه از حرفش در درون بر آشفتم . از ایران دور است و سختی ها و مشکلات مردم را نمی داند و اینکه در یک کشور اتوریته حتی بعضی وقتها نفس هم نمی توان کشید . نمی دانستم که هنوز رابطه تنگاتنگش را با وطن رها نکرده است .
و گویی انگار تمام این مدت این من بودم که ناراضی و خشمگین بودم نه این مردم ،
این من بودم که می خواندم و به نظر خود بسیار می دانستم ،
با دوستانم چقدر فکر می کردیم که می دانیم و می فهمیم .
غافل از اینکه بسیارکسانی که نمی خوانند و دنبال فهمیدن هم نیستند.
چه لزومی دارد همه همان ازادی ها یی که تو طلب می کنی بخواهند .
اگر بتوانی محیط کوچک خود را از برخورد با خرافات و تحجر ها به دور نگه داری کافی ست.
حتی نمی دانند بالهای رهایی و آزادی تا چه حد می تواند باز شود ، وسعت پروازرا نمی دانند
.

با سپاس از دکتر ص ا