۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

با خود قهر کرد بود .

حرف نمی زد .

دست و پا

پا و دست ، می زد .

می دید ، می شنید ،

ولی درنمی یافتم .

همه جا پر بود از صدا

هیاهو، جنجال

شلوغ بود خیایانها

حالا حتی بچه های دست فروش ، سر چهار راهها

دیگربجای چسب ، سی دی ، دستمال

شال ، دستبند و بادبادک سبز می فروشند .

عده ای شعار می دهند

یک یا حسین تا میر حسین

نماد سبز در مقابل سیاهی یزیدی

و چقدرتن این مردم با مذهب آغشته بود.

زمان ، زمان آشتی ست .

فرصتی نمانده است .

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

یک سالن زیبای

وارد دستشویی کتابخانه دانشگاه اصفهان می شوم. جلوی آیینه دو دختر استاده اند مقنعه ها در آورده و سخت مشغول آرایش هستند. دختری دیگر وارد می شود مکثی، نگاهی، جایی برای او نیست. آیینه کوچک کیفی خود را در می آورد با زحمت یک دستی چشمانش را رنگ رنگی می کند. کاردو دختر تمام می شود:

_ حالا چطوراز در دانشگاه بیرون برویم ؟

_ باید تاکسی خبر کنیم .

_ باید بگیم از در کوچیکه بیرون بره !

دیگری وارد می شود مقنعه اش را در می آورد موهای بهم گوریده اش را سعی می کند با دست صاف کند فُکُلهایش را به جلو می دهد، جامدادیش پر است از لوازم آرایشی. دردوباره بازمی شود دختری با چادر طرح ملی وارد می شود، سبیلها و ابروهای پاچه بزی اش با سایه چشم ناشیانه درمیان ابروهایش اولین چیزیست که به چشم می آید . نگاهی درون آیینه می اندازد. چادرش را عقب و جلو می کند وابروهانش را به بالا می راند. دیگر جایی برای ایستادن نیست.

اینجا یک سالن زیبایی محقربا یک آیینه کوچک کثیف دیواری ست . از در بیرون می آیم به این فکر می کنم که تا چه اندازه برای چیزهای کوچک باید فکر کنیم و نقشه بکشیم.