قرچ قرچ قرچ
گو نه هایش سرخ شده است .
دستهایش یخ زده است .
کلاهش را تا روی گوشهایش پایین می کشد .
اینجا برای او جایی است برای مدیتیشن .
درختهایش را به خوبی می شناسد .
دوران سخت مریضی مونسش بو ده اند.
تنها صدا ی قرچ قرچ قرچ برگهای خشک روی هم تلمبار شده می آید ،
سکوت و سکوت .
ووو قورقور ووو قورقور ووو ...
این صدای زنگ موبالش است.
ـ سلام ، کجایی ؟
ـ جنگل .
ـ اونجا چه می کنی ؟! یخ می زنی .
همه جا بسته بود . قرار شد برویم خانه حسی .
سکوت ...
ـ هستی !
ـ آره گوش می دهم .
ـ آدرس را داری ؟
ـ نه .
ـ پس می ما نم تا با هم برویم .
قرچ قرچ قرچ .
قدمهایش را تند تر نمی کند .
ووو قورقور ووو قورقور ووو ...
ـ پس کجایی ؟
ـ رسیدم .
ـ کجا ، اینجا که نیستی !
ـ خانه .
ـ اونجا چه می کنی ! مگه قرار نبود بیایی اینجا .
ـ اوو اوو ام م م می آیم .
ـ منتظرم .
صفایی هم به صورتت بده ،
ـ تا ببینم .
ـ ظرفیت سورپریز را هم نداری !
ـ چطور ؟
ـ لاله هم هست .
حالا ضربان قلبش را حس می کند .
کلاهش را بر می دارد .
ریش هایش بلند شده ،
چه فرقی می کرده با ریش یا بی ریش .
جلوی آیینه می رود.
دستی بر زبری صورتش می کشد .
تیغ را برمی دارد.
صورتش سفید شد ، نرمِ نرم .
شاید امشب بوسه ای میا نشا ن رد و بدل شود .
عجیب است « امید » این میوه عشق .