۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه


قرچ قرچ قرچ

گو نه هایش سرخ شده است .

دستهایش یخ زده است .

کلاهش را تا روی گوشهایش پایین می کشد .

اینجا برای او جایی است برای مدیتیشن .

درختهایش را به خوبی می شناسد .

دوران سخت مریضی مونسش بو ده اند.

 تنها صدا ی قرچ قرچ قرچ برگهای خشک  روی هم تلمبار شده می آید ،

سکوت و سکوت .

 ووو قورقور ووو قورقور ووو ...

این صدای زنگ موبالش است.

 ـ سلام ، کجایی ؟

ـ جنگل .

ـ اونجا چه می کنی ؟! یخ می زنی .

  همه جا بسته بود . قرار شد برویم خانه حسی  .

  سکوت ...

ـ هستی !

ـ آره گوش می دهم .

ـ آدرس را داری ؟

ـ نه .

ـ پس می ما نم تا با هم برویم .

قرچ   قرچ    قرچ .

قدمهایش را تند تر نمی کند .

 .

.

دستهایش را جلوی شمینه می گیرد.

ووو قورقور ووو قورقور ووو ...

ـ پس کجایی ؟

ـ رسیدم .

ـ کجا ، اینجا که نیستی !

ـ خانه .

ـ اونجا چه می کنی ! مگه قرار نبود بیایی اینجا .

ـ اوو اوو ام م م  می آیم .

ـ منتظرم .

صفایی هم به صورتت بده ،

ـ تا ببینم .

ـ ظرفیت سورپریز را هم نداری !

ـ چطور ؟

ـ لاله هم هست .

حالا ضربان قلبش را حس می کند .

کلاهش را بر می دارد .

موهایش که ریخته هنوز در نیامده ،

ریش هایش بلند شده ،

چه فرقی می کرده با ریش یا بی ریش .

جلوی آیینه می رود.

دستی بر زبری صورتش می کشد .

تیغ را برمی دارد.

صورتش سفید شد ، نرمِ نرم .  

شاید امشب بوسه ای میا نشا ن رد و بدل شود .

عجیب است « امید »  این میوه عشق . 

هیچ نظری موجود نیست: