۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

کفشهایت را بردار 


بعضی از چیزها باید در زمان خوداتفاق بیافتد

- بوسه ای که باید از او می گرفتی

-مادری که باید در آغوش میفشردی 
   و گفتی فردا !
 غروری که باید می شکستی

- فریادی که باید می کشیدی و فرو خوردی
و فرو خوردی با آن هرآنچه که حقارت بود و تحمل

- سیلی محکمی که باید می زدی بر نامردی اش
- ظرفی که باید می شکستی قبل از اینکه چینی بلورین دلت شکسته شود

- نامه ای که باید برایش می نوشتی
- توضیحی که باید می دادی
 دلیل رفتنت
 به جای حتی نگه داشتن یک راه دوستی کوچک

-پرسه زدی از این به آن هوس 
از این هوس به لذتی دروغ
و شرح دادی گناه رفته ات را به امید بخشش ؟! 
نه ،
به التیام ِ سستی روحت برای دوباره تکرار!  



- خانه ای که باید با اومی ساختی قبل ازاینکه شن های زمان از میان انگشتانت مانند ذرات کوچکی در باد پراکنده و ناپدید شوند

وقتی برگردی دیگر هیچ چیز مثل آن چیزهایی که می شناختی نیست

- جای مادر شاید خالی باشد

- خشمت فریادی در خلا خواهد بود

- ودیگراو قلبش برای تو نخواهد تپید
حسرت بوسه بر لبانت خواهد خشکید
و نامه هایت بی پاسخ خواهد ما

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

فیلم هالیوودی




بقیه فیلم را می گذارم
قسمتی ازآنرا با او دیده بودم


بهتر بگویم او کتاب خوانده بود و من همانطور که بر روی سینه اش لم داده بودم فیلم نگاه کرده بودم .


او فیلمهای هالیوودی را دوست ندارد. 


 دلم برای ژستهای روشنفکرانه اش تنگ شده !
او رفته بود ، و متل اینکه هیجان فیلمهای هالیوودی هم  بدون او ...

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

این نوشته از دوست بسیار عزیزم بیتا است. سپاس از او که نوشته هایم را با دقت خوانده.
با نوشته اش خودم را دوباره دیدم.


برای تمامی نوشته هایت

می اندیشم، اندیشه هایم را در نوشته هایت می خوانم
گفته هایم در پس گفته هایت نهان است
زمانی که لبخندآزاد، بوسه آزاد و عشق آزاد را برای مریم آرزو می کنی
می دانم که آن را برای تمامی مریم ها آرزو کرده ای
چون از نسل توام.

وقتی در غم غربت نیس، لذت مستی عرق وطنی رابه مستی شراب ناب فرنگ نمی بخشی
می فهمم
امابی دریغ در تلاش تنفس هوای غریب فرنگم
به امید گریز از خطها، دیوارها و " سنتها "
شاید دمی باشد، ولی می اندیشم
باید رفت
می دانم ، خواهم رفت و خواهم نوشت همچون تو
" نیرزد ..... ناب فرنگ به ...... وطنی "
چون از نسل توام.

وقتی در مرور خاطرات 5 ساله دور از ایران بودنت
یادداشت یک نا آشنا تو را " مرفه بی درد می نامد "
با تو می خندم
و با تو مرور می کنم تلاش
تو ، محمد ، مهتاب ، الهام ، بردیا و خودم را
و تمامی آنانی را که مثل من و تو
برای بودن و ماندن طبقه متوسط می نویسند ، می سازند ، می خوانند وقربانی می شوند
چون از نسل توام.

وقتی در تولد یکسالگی دکتر شدنت
از سرخی و سیاهی می نویسی
و از سفیدی و شادی چیزی نمی گویی
دلم می گیرد
چون همچون تو : انقلاب 57
جنگ تحمیلی
ترور شخصیتها
گشت ارشاد
سهام عدالت
جنبش سبز
حذف یارانه ها
باتوم ، اعدام و .....
را زندگی کرده ام.

وقتی در رویای عاشقانه ات تو را رها می بینم
با تو در رویایت همسفرم و
لذت آغوش گرم عشق را بارها با تو مرور می کنم
و از آنکه حقیقت رنگ سرخ عشق
دل مهربانت را بی تاب نموده
خوشحالم
می اندیشم ، عشقی خواهد بود که مرا نیز چون تو بی تاب کند ؟؟؟

می اندیشم ، به نوشته هایم که در سطر سطر نوشته هایت جاری است
می اندیشم ، با تو خواهم بود ، با تو خواهم ماند
چون از جنس و رنگ و نسل توام.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

تماس

نا آرامم
پر می کشد دلم برای صدایش
تلفن را بر می دارم
با تردید شماره ها را می گیرم
قطع می کنم
باز شماره می گیرم
به خودم قول می دهم
تا سه بوق ، اگر بر داشت ...

زینگ
زی نگ
زی ن گ
" قطع کن"

زی ی ن گ
زی ی ن ن گ
" قطع کن"

زی ی ن ن گ گ
" قطع کن"

زی ی ی ن ن گ گ
" قطع کن"

دستم را به طرف دگمه تلفن می برم تا ...
- اَ لو ، بفرمایید
ـ اَ لو وو

دستم را بر روی دگمه تلفن می فشارم

بو ق ق ق ق ق ق ق

من عهد خود را شکسته ام

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زنم

زنم با لباسهایش غیب شده

فقط دو جوراب به جا گذاشته و

برسی که پشت تخت افتاده


باید جورابهای خوشکلش را نشانتان دهم

و این موی سیاه سفت را که لای دندانه های برس گیر کرده .


جوراب ها را در کیسه زباله می اندازم . برس را

نگه می دارم و استفاده می کنم . فقط تخت است

که غریب افتاده و نمی شود بی خیالش بود.



ریموند کار ِور

Reymond Carver


مرورآینده


به پیش پر می کشیم و

به پس می نگریم.


چه بهشتی بود!

چه جهنمی !


مردم میهن من

آینده را مرور می کنند.



آندری وُ ِزنسنسکی

Andrey Voznesensky

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

یک سال از دفاع تز دکترا یم می گذرد
گذشت سالی به سرعت لحظه ای می ماند
در ایران خیلی از چیزها تغییر کرد
جنبش سبزی شروع شد
چه کسی فکرمی کرد در عرض چند ماه حساب و کتابهای حکومتی اینگونه بر هم ریزد
خونی بر زمین ریخته شد
همین دیروز دو نفر اعدام شدند
من در این آشفتگی کار را شروع کردم
اینجا همه چیز به هم ریخته است
اقتصاد منهدم شده
اخلاق سقوط کرده
سیاست آلوده به خون نه تنها سیاستمداران بلکه مردم شد
آدمها له شدند
از هنر و فرهنگ چیزی باقی نمانده
گیجم
گیج شده ام
برای رسیدن به ارامش سعی می کنم
با او حرف می زنم
اما هیچ کس نمی تواند راه حل باشد
راه حل همیشه خودم هستم این را می دانم
بعضی وقتها خیلی دل تنگم

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه


کمی آرشیو کارها یم را مرور می کنم .
یه جورایی می توانم خودم را توی آن پیدا کنم.
کجا بودم
الان کجام ؟!
دلم برای نیس جلوی رستوران دانشکده تنگ شده .
یک فضای بزرگ آفتاب گیر،
سینی غذا رو برمی داشتیم و می نشستیم توی آفتاب
آن هم آفتاب کمیاب اروپا !
بیشتر دوستان دیگری هم بودند.
سه دوست از رومانی "امیل" ، " دانا" و "رامونا"
یک دوست یونانی "گِرگ"،
یک لهستانی آنژه ،
یک سنگالی "ممدو" ،
گه گاهی هم بچه های ایرانی
علی ، آذین ، داوود ، سارا
این روزهای آخر هم با یک دختر فوق العاده ناهار می خوردیم " اریکا "
بعضی وقتها ادمهای جدیدی هم بهمون اضافه می شدن
از کشور های مختلف
با زبانهای متفاوت
با هم بعد ناهار قهوه می خوردیم و گپ میزدیم
چقدر دانستن از اروپا برایم جالب بود و اطلاعات من چقدر کم.
من و استفان بعضی وقتها ساعتها می نشستیم ،
می نشستیم تا باطری لب تاب هایمان تمام شود ، همان جا کارمی کردیم.
من بیشتر برای وب لاگم مطلب می نوشتم.
موسیقی گوش می دادم و می نوشتم.