۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه



چرا هنوز نمی دونیم چی می خواهیم.
شاید خاصیت جهان سومی بودنمان باشد .
مشکل شخصیتی داریم و یا تربیتی !
خیلی بلند پروازیم .
یا از پریدن می ترسیم
و یا از پریدن خسته و نا امید از فرود آمدن دریک کنج امن .
چه شدیم
چه شدیم
شاید مشکل از دو فرهنگی شدنمان است.
چرا به یک زندگی ساده سنتی بچه ... قانع نیستیم.
اصلا اگر بد بود این همه آدم این کار را نمی کردند.
چرا اینقدر ازچیزهای پیچیده استقبال می کنیم ؟
و بهتر بگم ، چرا چیزهای ساده را پیچیده می کنیم ؟
انقدرتوی یک رابطه خطوط قرمز کذایی دور خودمون میکشیم که اگر یکی علت قرمزی ها را بپرسد مثل هاج و واج ها نگاهش می کنیم.
دوست پسرو دختر اینترنتی داریم.
ایمانی آبکی داریم ، که حتی برای ساده ترین اصول توجیهی نمی یابیم.
زندگی های مشترک با فاصله 1000 کیلومتری .
مگه نمی شد توی همان کوچه که به دنیا اومدیم بچه درا هم بشویم.
صبح با خانمهای همسایه سبزی پاک کنیم .
و شب پای سریال تلویزیون بنشینیم و تخمه بشکنیم.
اگر بد بود این همه آدم این کار را نمی کردند.
خیلی کلیشه شد، نه !
خوب ورژن مدرنش میشود این،
صبح بریم مانیکور و کلاس اروبیک .
شب هم با فخری و منیرشب نشینی ها بالای شهری به همراه فال قهوه.
مگر نمیشد مثل آدم زندگی کنیم.

یکی نیست بگوید آخه کی گفته بود که تریپ روشن فکری بیایی که حالا این طوری توش بمانی .

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه



کت بچه گی هایش را توی دستهایش می فشارد و می بوید، مثل این است که گرانبها ترین چیز را توی دنیا دوباره پیدا کرده. دستش به چیزی می خورد. هنوزآن کیف کوچک قرمزتوی جیبش است . بیرونش می آورد دگمه اش را چند بار باز و بسته می کند .

زنگ مدرسه می خورد و بچه ها همه با هیاهو از کلاسها بیرون می آیدند ، ناظم فریاد میزند یواش یواش ، چه خبره ، آرامتر. ولی دیگه جذبه اول صبح را ندارد. اوهم با سرعت به سمت در مدرسه می دود، هیچ وقت مدرسه را دوست نداشته. برای او همه چیز توی خانه خلاصه می شود. هوا سرده نفسش را توی دستهایش می دمد و آنها را در جیبش فرو می برد . دستش می خورد به نخودچی و کشمشهایی که مادر صبح توی جیبش ریخته است.چندتایی می خورد و گامهایش را بلندترمی کند. میداند که مادرش الان با یک کاسه پر از انار دانه شده منتظرش است. همه مشقهایش را باید امشب انجام بده تا فردا صبح بتواند با مادرش به یکشنبه بازاربرود .
این کیف پول کوچک قرمز ا آنجاخریده بود .
مادر کمی چانه زده بود خودش پول را به دست فروش داده بود و بقیه اش رادیخته بود توی جیبش.
هر جا میر فت آن را با خودش می برد، همیشه توی جیب کتش بود .

دستهایش را باز هم توی جیب کو چک کت فرو می برد، حجم دستهایش تا نصفه بیشتر فرو نمیرود. دو تا دانه کشمش خشک شده از آن روزها هنوز توی جیبش باقی مانده ، با یک سکه ده تومانی. بوی خاک و کهنه گی می دهند. بوی گذشت زمان. چرا یادم رفته بود بخورمشون ! چرا یادم رفته بود خرجش کنم !
آنها را با احتیاط مثل یک گنجینه گرانبها سر جایشان می گذارد. شاید اینها راز بودنش باشند .

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه


اصلا نگران نشدید !
نه. خیلی .
فکر کردم الان دم دردارید از نگرانی قدم میزنید.
نه توی خونه بودیم.
سعی هم نکردید با من تماس بگیرید ؟
نه گفته بودی که دیر میرسی .
خوب نه اینقدر دیر، شاید تصادف کرده بودم !
گفتیم که کمی دیگر صبر کنیم. حتما خبری می شود.
چه خبری ؟ پس اصلا مهم نبودم !
نه اینطور نیست .
من تازه نگران نگرانی شما بودم .
نگران چی ؟ گرسنکی مان !
حتما تمام مدت هم به ناهار و شکم خالی فکر میکردید؟
نه اتفاقا داشتیم وب گردی میکردیم .
...
خوب حالا کجا بریم ...

همه این حرفها را به شوخی میزد.
وهمه جوابها را با خنده می دادیم.
و تنها اوست که میداند که از این سوالها به دنبال چه می گشت. دنبال یک نفر نگران به او؟ کمی توجه؟ و یا تنها امتحان مان !
شاید می خواست بشنود که این باردیگری به جای او دل ناگران است و شاید علاقه نیافته را جستجو می کرد.
هر چه بود که ازنا خوشایندی جوابها با لجبازی بچه گانه ای، به دنبال تنها جمله دلخواه « کجا بودی ! دیر کردی،،، »
می گشت.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه


اعجاز بامیه
شمعها روشن میکند.
شمعها را خاموش میکند.
در یخچال را باز میکند.
میداند که چیزی نمی خواهد.
دراز میکشد خوابش نمیبرد.
تمام روز توی این اتاقها قدم زده.
احساس میکند که مه همه جا را گرفته.
به ظرفهای کثیف نگاه میکند .

بی حوصله است.
تلفن زنگ میخورد.
اوست .
حرف میزند .
کوتاه جوابش را می دهد.
فضا تغییری نمیکند .
چیزی نمانده می آیم.
نه نیا .
دیگر نمی تواند .
دیگر تو را هم نمیتواند.
دلگیر میشود.
خواستن را نمی فهمد.
آزار میدهد.
از پنچره کسی صدا می زند.
برای شام بیا.
بامیه درست کردم.
لبخند کوچکی روی لبهاش می آید.
موهایش را عرق ژل میکند .
پیراهن تمیزی می پوشد.
کمی ادکلن هم میزند.
چترش را برمی دارد.
چراغها را خاموش میکند.
و در را می بندد.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه


گیچی، کاملا گیجی ،
چند نفراز ماها تو امروز و فردا مون گیج میزنیم ؟
مگر نمیخواهی برای مهاجرت اقدام کنی !
تشکیل پرونده،
مدارک لازم را ندارم.
اگه برگردی گیر می افتی دیگه نمیتوانی بر گردی.
چهار ماه از اینجا طول می کشد باید یه سفر برگردم برای تکمیل ناقصی ها ...
فکر الان رو نکن، می شوی مثل یک زندانی .

دلشوره دارم ،
از کارم باقی مانده باید هر چه زودتر انجامش بدهم.

بگرد دنبال کار
پاریس را از لیستت حذف نکن

از کارم هنوز باقی مانده ...

زبان باید زبان را دوباره شروع کنم تا یادم بیاید بدون زبان هیچ امیدی نیست
آلمان هم بد نیست تجربه خوبی است،
سه نامه میخواهم باید بگیرم
متنظر می مانم برای گرفتن نامه
نمیآید ،
تمام مدت با یک منتظر دیگری گپ میزنم. وکیل است. آدرس میدهد
داشتن یک دوست وکیل همیشه بدرد میخوره ! اگرازدواج کردی و خواستی طلاق خواستی بگیری !
تعجب میکند ، خنده اش میگیرد.
دو ساعت گذشت هیچی،
برمیگردی
از راه میرسد ولی تو رفتی !

از کارم هنوز باقی مانده...

لاتاری چطوره،
یک عکس با ابعاد ... اندازه ... اه اووو.....
سه صفحه تنها شراط یک عکس.
تاریک شد ، نه نخند، موهاتو جمع نکن،
تمام عصر تلف شد ول کن.

از کارم باقی مانده ...

مامانت زنگ میزنه دلت تنگ میشوی . از دور می شنوی دو کیلو کم شده.
باید برگردی
باید بری و مهاجر شوی
برای تجربه یک کشور دیگه بری.

از کارم حسابی باقی مانده ...

تلویزیون میبینی
خسته است ، چشمات خسته است
گیجی ، کاملا گیجی
خیلی ها مون تو امروز و فردا مون گیجیم !
راه میری راه میری و هیچ کاری نمیکنی فقط راه میری راه میری
تا تمام این التهاب زندگی کذایی را ذره های وجودت پاک کنی.
راه میری راه میری تا برسی وبیابی ذره ای از لذت حقیقی بودن را
ندوی ندوی
راه میری راه میری...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه


دوستی می گفت : باید مثل پسرها بود.

یعنی یک دوست پسر برای رفتن به سینما، تئاتر، نمایشگاه و سر جمع برای فعلایتهای فرهنگی ، یکی هم برای سفرهای تفریحی ، آن یکی هم برای انجام فرایض سکسی، یک پسر پولدارهم لازمه برای خرید های ضروری و غیر ضروری، یکی برای بحثها و مبادلات روشن فکری. یکی هم حتما برای آشپزی و خانه داری! آهان فعالیتهای ورزشی یادم رفت، یک همپای خوب برای پیاده روی، شنا و یا کوهنوردی والبته یک پسر شوخ طبع هم برای برطرف کردن بی حوصلگی های فصلی.
فکر کنم یک چیزی از قلم افتاد ! یکی برای دوست دا... .
دوباره یادم رفت ،
دوستی می گفت : باید مثل پسرها بود.



شراب گیری درمیان یک خانواده کشاوزرفرانسوی، شمال شرق این سرزمین شراب !
تقدیم به همه دوستانم، آن هم از نوع عرق سگی خورهای حرفه ای، به یاد همه لحظات مستی که با هم داشتیم. درسته که می گویند همه چیز ممنوعش خیلی بیشتر می چسبه !
با سپاس از نیکلا

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه


ایران از راهیابی به شورای امنیت بازماند

ايران در انتخابات مجمع عمومی سازمان ملل برای کسب کرسی غير دائم شورای امنيت از راهيابی به اين شورا بازماند و ژاپن برای دهمین بار به عضویت شورای امنیت در آمد.
مجمع عمومی سازمان ملل متحد کشورهای ترکيه، ژاپن، مکزيک و اوگاندا را به عنوان اعضای غير دائم شورای امنيت انتخاب کرد
در جلسه روز جمعه مجمع عمومی سازمان ملل متحد برای انتخاب پنج عضو غير دائم شورای امنيت اين سازمان، ژاپن با کسب ۱۵۸ رای توانست کرسی آسيا در شورای امنيت را به دست آورد و ايران با ۳۲ رای از دستيابی به اين کرسی بازماند
.


دلم گرفت باز هم ایران، ایران من باز ماند .

وقتی مالکیت را برای بعضی از چیزها را بکار میبری به فردای داشتنش هم نمیتوانی مطمین باشی. ولی می دانی،" وطن" همیشگی است تمام نمیشه دلت قرصه قرصه، حتی اگر ازش دور باشی بازم مال تو است .همه چیزش مال تو است، شمال، جنوب، شرق و غرب هم نداره !

چطوری میشود یک چیزی متعلق به من و هفتاد میلیون نفر دیگر هم باشد.


به امیدی روزی که برخیزیم، این خاک برخیزد...

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

می خواستم بنویسم.
استادم زنگ زد .
وقت ندارم.
باید برم دنبال برگه هام.
باید آماده شوم .
دستهام یخه.
میخواستم بنویسم.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه


وقتی حوصله هیچ کاری را نداری می خوابی . وقتی هم خیلی کار داری و کلی از کارهای نکردت باقی مانده بازم دلت میخواهد که بخوابی ودایم بالشت روی تختت بهت چشمک میزنه. وقتی افسرده ای بازهم تمام روزرا توی خواب و خلسه بسر میبری، زمانی هم که نمیتوانی بخوابی با قرص خواب صورت مسیله را حذف میکنی.
میدانی یک خواب چند دقیقه ای قبل از سررسیدن سرویس مدرسه، آن هم با مانتویی که دگمه هایش وکفش هایی که بندهایش بسته نشده ان هم به امید تعطیلی، زیر پتو چه کیفی داره. و یا چه حالی میدهد تجربه قیلوله توی یک روز گرم تابستان پای کولرخنک با یک شمد نازک ، ویا یک چرت کوتاه وقتی توی یک ظهرزمستان یک کنجی رابا آفتاب کم جونش روی قالی قرمز پیدا کردی وسرت رو توی سایه و پاهات را تو آفتاب جمع کردی وحرکتشون نمیدهی تا آفتاب تا عمق استخواتهایت نفوذ کند. وقتی که توی علفها دراز کشیدی، غفلت چند دقیقه ای زیر سایه روشن یه درخت. ، و یا آن وقتی که زودتر اززنگ ساعتت چشماتو باز میکنی و میبینی که هنوز هفت دقیقه دیگه وقت داری، آخ که چه زود میگذره این دقیقه ها، یا حتی خواب چند دقیقه بعد از زنگ ساعت. خواب پای تلویزیون برفکی، خواب بعد از یک گریه طولانی.یک خواب کوچولو، لبریز از آرامش، بین ملافه های چروک شده بعد از یک هم آغوشی ممنوعه هم خیلی کیف میده، مگه نه !
تازه میتوانی توی خواب اون کارهایی که توی این دنیای زمینی نمیتوانی انجام بدهی لمسشون کنی ،پرواز کنی ، از بلندی بپری، هیولا و با پری شوی . کسانی که دوستشون داشتی را دوباره ببینی. توی خواب همه چیز ممکنه ، بچه ای که توی چرخ و فلک سوار شده، پسری که یه موتور سیکلت داره، سیاستمداری راست میگوید، تانوانی که قدرتمند شده، درمانده ای که چاره پیدا کرده ،مظلومی که ظالم بودن را تمرین میکنه، تهی دستی که پز پولدارشدنش رومی دهد و یا نا آرامی که به آرامش همیشگی میرسه .
چشمات رو ببند، امشب خواب اون چیزی رو که می خواهی میبینی.

فصل فصل انار است،

ولی چه فرقی میکنه جایی باشی که نتوانی مزه انار واقعی را زیر دندانهایت احساس کنی ،

یا اینکه سرما همه انارستان را زده باشه .

باید برگشت ، ولی آیا امیدی به سال بعد است !