۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه


اعجاز بامیه
شمعها روشن میکند.
شمعها را خاموش میکند.
در یخچال را باز میکند.
میداند که چیزی نمی خواهد.
دراز میکشد خوابش نمیبرد.
تمام روز توی این اتاقها قدم زده.
احساس میکند که مه همه جا را گرفته.
به ظرفهای کثیف نگاه میکند .

بی حوصله است.
تلفن زنگ میخورد.
اوست .
حرف میزند .
کوتاه جوابش را می دهد.
فضا تغییری نمیکند .
چیزی نمانده می آیم.
نه نیا .
دیگر نمی تواند .
دیگر تو را هم نمیتواند.
دلگیر میشود.
خواستن را نمی فهمد.
آزار میدهد.
از پنچره کسی صدا می زند.
برای شام بیا.
بامیه درست کردم.
لبخند کوچکی روی لبهاش می آید.
موهایش را عرق ژل میکند .
پیراهن تمیزی می پوشد.
کمی ادکلن هم میزند.
چترش را برمی دارد.
چراغها را خاموش میکند.
و در را می بندد.

هیچ نظری موجود نیست: