۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه



کت بچه گی هایش را توی دستهایش می فشارد و می بوید، مثل این است که گرانبها ترین چیز را توی دنیا دوباره پیدا کرده. دستش به چیزی می خورد. هنوزآن کیف کوچک قرمزتوی جیبش است . بیرونش می آورد دگمه اش را چند بار باز و بسته می کند .

زنگ مدرسه می خورد و بچه ها همه با هیاهو از کلاسها بیرون می آیدند ، ناظم فریاد میزند یواش یواش ، چه خبره ، آرامتر. ولی دیگه جذبه اول صبح را ندارد. اوهم با سرعت به سمت در مدرسه می دود، هیچ وقت مدرسه را دوست نداشته. برای او همه چیز توی خانه خلاصه می شود. هوا سرده نفسش را توی دستهایش می دمد و آنها را در جیبش فرو می برد . دستش می خورد به نخودچی و کشمشهایی که مادر صبح توی جیبش ریخته است.چندتایی می خورد و گامهایش را بلندترمی کند. میداند که مادرش الان با یک کاسه پر از انار دانه شده منتظرش است. همه مشقهایش را باید امشب انجام بده تا فردا صبح بتواند با مادرش به یکشنبه بازاربرود .
این کیف پول کوچک قرمز ا آنجاخریده بود .
مادر کمی چانه زده بود خودش پول را به دست فروش داده بود و بقیه اش رادیخته بود توی جیبش.
هر جا میر فت آن را با خودش می برد، همیشه توی جیب کتش بود .

دستهایش را باز هم توی جیب کو چک کت فرو می برد، حجم دستهایش تا نصفه بیشتر فرو نمیرود. دو تا دانه کشمش خشک شده از آن روزها هنوز توی جیبش باقی مانده ، با یک سکه ده تومانی. بوی خاک و کهنه گی می دهند. بوی گذشت زمان. چرا یادم رفته بود بخورمشون ! چرا یادم رفته بود خرجش کنم !
آنها را با احتیاط مثل یک گنجینه گرانبها سر جایشان می گذارد. شاید اینها راز بودنش باشند .

هیچ نظری موجود نیست: