۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

خیلی وقت است که می خواهم دست بر قلم بردارم . یا بهتر بگویم حوصله کنم و جلوی نوت بوک م بنشینم و بنویسم .

هیچ چیز به نظرم درست نمی آید . نه آنجا و نه اینجا . فرا مکانی شده ام .
برایم یک جا ماندن سخت شده است . مانند کسی که در تورماهیگیری گیر کرده باشد. دست و پا می زنم ، پا به جلو، دست به عقب می رانم تور را پاره می کنم، می پرم و پا بر زمین می گذارم وباز خود را گرفتار احساس می کنم .
به هیچ جا احساس تعلق نمی کنم . به هیچ جا دل نمی بندم . دلم برای خانه قدیمی مان تنگ نمیشود ! تنها رابطه ها را نگه می دارم و از هر جایی دوستی هایی عمیق بر جا می مانند و این بار آخرمی پندارم که دلی از کف دادم . شاید روزی بارم را در جایی پهن کنم . کسی چه می داند !

ایران برایم آرام تر شده است . استادی چیزهایی گفت ، حرفهایش چنان بر دلم نشست که آرامم کرد ، تا آنطوری که هست پذیرا فرهنگها و سنتهای غلط و تحجرها باشم .استاد می گفت به نظر مردم راضی هستند در گفتارش آرامشی بود ، پذیرشی ، آشتی ی ! در لحظه از حرفش در درون بر آشفتم . از ایران دور است و سختی ها و مشکلات مردم را نمی داند و اینکه در یک کشور اتوریته حتی بعضی وقتها نفس هم نمی توان کشید . نمی دانستم که هنوز رابطه تنگاتنگش را با وطن رها نکرده است .
و گویی انگار تمام این مدت این من بودم که ناراضی و خشمگین بودم نه این مردم ،
این من بودم که می خواندم و به نظر خود بسیار می دانستم ،
با دوستانم چقدر فکر می کردیم که می دانیم و می فهمیم .
غافل از اینکه بسیارکسانی که نمی خوانند و دنبال فهمیدن هم نیستند.
چه لزومی دارد همه همان ازادی ها یی که تو طلب می کنی بخواهند .
اگر بتوانی محیط کوچک خود را از برخورد با خرافات و تحجر ها به دور نگه داری کافی ست.
حتی نمی دانند بالهای رهایی و آزادی تا چه حد می تواند باز شود ، وسعت پروازرا نمی دانند
.

با سپاس از دکتر ص ا

هیچ نظری موجود نیست: