شمع ها را روشن می کنم.
آهنگ ملایمی می گذارم .
کنارش می نشینم .
ظرف توت خشک را پیش میکشم ،
هیچ وقت قند نمی خورد .
از داغی چای لبانش را درهم می کشد ،
چرا آنقدر عجله !
برایش میوه پوست می کنم.
با بی میلی تکه ای برمیدارد.
دستانم را دورش حلقه می کنم .
سرم را بر سینه اش می فشارم .
چشمانم را می بندم .
کاش تا ابد طول می کشید .
کاش می فهمید در دلم چه می گذرد.
لمسش می کنم.
دستانم زیر پیراهنش می خزد.
گرمایش را می خواهم .
سردند ،
دستانم سردند.
دیر زمانی ست که گرمایش مرا کفایت نمی کند .
سعی می کنم سکوت را بشکنم .
هیچ ،
برای گفتن هیچ ندارم .
ــ کاش می توانستی بیشتربمانی .
نگاه سوی دیگر دارد .
بلند می شود .
حلقه دستانم باز می شود .
دستانم را می گیرد ،
می کشد ،
می فشارد.
بلندم می کند .
دو دستم را در میان دستان بزرگش پیج وتاب می دهد .
بازوانم را محکم می گیرد.
نزدیکم می کشد .
نفسهایش را احساس می کنم .
مرا می بوید .
می بوسد
سنگ شده ام
خود را عقب می کشد .
چشمانش را به من می دوزد ،
نگاهم دعوت به ماندن .
می دانم .
همیشه میان من و تو فاصله است.
قصه من ، قصه صبر همیشه است.
ــ به این زودی !
ــ می دانی که !
دلم می خواهد داد برآورم ، لعنت به تو، به او
لعنت به من .
ــ می دانم .
می دانم .
چمدانم ،
آیا چمدانم را خواهد دید ؟
مخصوصا آنرا گذاشته ام کنار در.
اما هیچ نمی پرسد .
ـ فردا ،
فردا می بینمت .
مرا نمی بینی .
مرا در می یابی.
مرا ندیدی .
مرا در نیافتی .
انقدرندیدی که نفهمیدی این بار چمدان کنار در،بدون تو ، بسته شده است .
میوه ها را توی سطل می ریزم.
گویی که خاطراتم را با سیب نیمه گاززده ٍ زرد شده توی زباله دانی زندگی ام خالی می کنم.
شمع ها را خاموش می کنم .
سکوت است و سکوت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر