۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

آمده بودم که بمانم .

چه ماندنی شد .

زشتی، خفقان، دروغ ،

حرکت ، حرکت ، حرکت

بودن ، حضور .

تغییر،

امید،

و اوج بالهای امید شد به اندازه بلندای یاس ،

و وسعت شوربه پهنای سرآسیمگی رسید .

و بزرگی بودنمان تعبیربه دروغی شاخ دارشد .

شنبه ایران به بچه ای یتیمی می مانست .

پر از بهت و حیرت، هاج و واجی ، یک اغما.

چه می پنداشتیم وچه شد.

آمده بودم که ببینم .

خون دیدم.

چشم هایی که دیگر نمی تواند ببیند دیدم .

له کردند ،

نه چندان که انسانی ست ، جانی ست ، عشقی ست ،

به راحتی فشار شاهپرکی میان مشت ،

با قصاوت

صدای الله اکبر

تداعی زمان خوفناک جنگ

به رخ کشاندن صدایمان با بچه های آپارتمان روبرو

آیا برگشته ایم ،

نه !

معنای دیگری دارد !

صدا ها را کمترمی کنند

اوضاع رو به آرامی می رود، آرامشی از جنس خفقان .

هرآنچه بر ذهنم می گذرد بوی تلخی می دهد .

همه چیز اینجا سقوط کرده است .

ریا کاری عجیبیست ،

ظلمی که تظاهر به عدل می شود.


آمده بودم که ...

هیچ نظری موجود نیست: