آمده بودم که بمانم .
چه ماندنی شد .
زشتی، خفقان، دروغ ،
حرکت ، حرکت ، حرکت
بودن ، حضور .
تغییر،
امید،
و اوج بالهای امید شد به اندازه بلندای یاس ،
و وسعت شوربه پهنای سرآسیمگی رسید .
و بزرگی بودنمان تعبیربه دروغی شاخ دارشد .
شنبه ایران به بچه ای یتیمی می مانست .
پر از بهت و حیرت، هاج و واجی ، یک اغما.
چه می پنداشتیم وچه شد.
آمده بودم که ببینم .
خون دیدم.
چشم هایی که دیگر نمی تواند ببیند دیدم .
له کردند ،
نه چندان که انسانی ست ، جانی ست ، عشقی ست ،
به راحتی فشار شاهپرکی میان مشت ،
با قصاوت
صدای الله اکبر
تداعی زمان خوفناک جنگ
به رخ کشاندن صدایمان با بچه های آپارتمان روبرو
آیا برگشته ایم ،
نه !
معنای دیگری دارد !
صدا ها را کمترمی کنند
اوضاع رو به آرامی می رود، آرامشی از جنس خفقان .
هرآنچه بر ذهنم می گذرد بوی تلخی می دهد .
همه چیز اینجا سقوط کرده است .
ریا کاری عجیبیست ،
ظلمی که تظاهر به عدل می شود.
آمده بودم که ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر