۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آغوش

باید منتظر ماند.

باید دوید .

باید نگران بود .

چشمانت پر می شود از نمناکی

باز باید برگردی

آیا راه دیگری نیست ؟!

سخت است آنچه را که دوستش داری

مایه افتخارت نباشد .

آنچه جان و تنت با آن سرشته شده .

شناسنامه ات ،

هویتت ،

رگ و ریشه ات .

سخت است ، سخت .

پدری معتاد، بچه ای شرمگین میان همکلاسی ها.

نداشتن غرور به داشتنش

معنای بودنت به بودنش

امید به سلامتش

به مادری می ماند که آغوشش برای دربرگرفتنت تنگ آید.

چون قفسی

می ترساند تو را

از خفگی

از ماندن همیشه

می ترسی انقدر تو را بفشارد تا خرد شوی

به امید اینکه شاید فرصتی شود تا از میان انگشتانش بگریزی !

هستی بودنت راآنطور که هست نمی پذیرد

با او درد دل می کنی

گریه می کنی ،

تا که ارام شوی

ارام .

صدای هولناکی می آید

می لرزاند تو را

می راند تو را

نگاهت را می گردانی

تونیستی

این چهره تو نیست

چنین زشت و ناخوشایند.

زمانی که دامنش پناهی برای آسایش ت نباشد، سخت است ، سخت.

آیا امیدی هست

آیا راهی هست

باید رفت !؟

شاید روزی ...

هیچ نظری موجود نیست: