رویا ی من
خواب دیدم که عاشق شده ام
ناممکنی در واقعیت بیداری دلم لرزیده بود ،
چشمانم را دوختم به گریز نگاهت
و چه بی تاب بودم من ،
و چه بی تاب شدی تو
لمس و پروا،
رهایی و لبخند
پرنده ای بودم
میان مه و ابر،
میان پرش در مکان و فضا
نا گه صدایی میان خواب و بیداری
هشیاری ،
چه بی وقت
چه بی وقت
چشمانم را می بندم
می خواهم دوباره برگردم
می چرخم
دلشوره غریب تمام وجودم را پرکرده است
می خواهم دوباره برگردم
به لمس و رهایی
به لبخند
باز چشمانم را می بندم
غافل از اینکه
برامدن عشقت از رویا
اکنون حقیقتی ست که
خواب را ازچشمان بی قرارم ربوده است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر