یک روز بارانی
خسته است.
خیلی خسته است.
دستهایش حسابی یخ کرده است.
علارغم سرما پنجره را می گشاید . باران شدید شده است.
توی این هوا فقط یک چیز می تواند ازتلاطم درونش بکاهد .
کتری برقی را روشن می کند و
قطرات باران روی برگه های روی میزش می چکد.
هیچ تلاشی برای جابجا کردنشان نمی کند .
«آره ، هوای سرد و بارانی با چای نبات خیلی می چسبد».
به ریزش باران نگاه می کند.
دستانش را دور لیوان حلقه می کند گرمایش حس خوشایندی است .
آرام می شود آرام می شود.
پاها یش را دراز می کند ، به پشتی صندلی اش تکیه می دهد.
...
سرش را بلند می کند، ساعتی گذشته است و خوابش برده.
برگه هایش از باران خیس شده.
چای کاملا سرد شده.
شب امتحان
فلاکس را پر از آب می کند و دو قاشق سر پر چای توی می ریزد .
یک چای غلیظ غلیظ .
آخر تا نیمه های صبح باید بیدار بماند ، هنوز کتاب به نیمه هم نرسیده است .
صندلی اش را به جلو می دهد .
اولین چای را توی لیوان دسته دارش می ریزد تلخ تلخ ، گفته اند اینطوری اثرش خیلی زیادتر است !
دومی را ، سومی را ، ...
...
ساعت چند بار زنگ می خورد.
- او خواست ؟
- نه .
- پس تو تنها یش گذاشتی ! تقصیر با او بود؟
- نمی دانم ،
سرش را در دستانش می گیرد .
شاید می خواهد اشکانش را پنهان کند.
اما من تنها به یک چیز فکر می کنم.
من و او ... بالاخره !
فرصتی که سالها منتظرش بودی .
او تنهاست .
روی کاناپه لم داده است و پاها یش را روی میز گذاشته و چشمهایش را بسته است.
اما آیا اکنون فرصت خوبی است ؟ یک فرصت برای بیرون ریختن هر آنچه دراین سالها کنج دلم مخفی شان کرده بودم.
دو تا چای توی استکانهای با گالش های نقره می ریزم.
مثل یک تازه عاشق دستانم می لرزد .
بارها حرفهایم در ذهن مرور می کنم.
یک، دو ، سه ،
و از آشپزخانه بیرون می آیم .
به کاناپه نگاه می کنم .
اما کسی نیست.
او رفته است .
نسکافه و مدرنیته
سماور را روشن می کند او منتظر است ، پسر امروز برگردد.
« عزیزمادر کجا بودی ، خیلی چشم به راهت بودم که برگردی » .
مادر کنار سماور چهار زانو می نشیند می گوید: مادرچای ، خوبه گرم می شوی ، تازه دم است .
« یک استکان آب جوش فقط » .
دُلا می شود، ته چمدانش را می گردد ،
مادر نگاهش می کند ، هیچ وقت چشم انتظار چیزی نبوده است .
و پسریک بسته نسکا فه پاکتی را توی آب جوش خالی می کند .
مادربا یک سینی پر چای تازه دم و خوش رنگ از آشپزخانه بیرون می آید .
بچه ها را صدا می کند .
چند بار صدا می کند .
شیما در حالی که با موبایلش صحبت می کند از اتاقش بیرون می آید،
ایمان پای کامپیوترش ، می گوید : « می شود برای من بیاوری اینجا! »،
و پدربا فریاد برو برو تیم فوتبالش را تشویق می کند،
و مادر احساس می کند که چقدر برای خوردن یک لیوان چای تنهاست .
۳ نظر:
خيلي اين پستت رو دوست داشتم...
مرسی پگاه جونم
hame ra khat be khat mikhonam .ghablan montazere emailet bodam vali hala be joz on mataleb gole anaretam aromam mikone
ارسال یک نظر