هیچ کس به فکربچه های دست فروش سر چهارراهها نیست
چرا تعدادشان هر سال و هر ماه فزاینده زیاد شده است؟
بچه ها ی کوچکی با چهره هایی تکیده با التماس بر شیشه ماشین می کوبند تا شاخه گلی ، دستمالی ، جورابی ، چسب زخمی ، آدامس و یا سی دی را بفروشند.
پیرمردیست که همیشه سر چهار راه "سرو" تقدیرمی فروشد .
چیزهای دیگری هم هست!
هروئین ، تریاک و کراک
می خرند یا می فروشند ؟
چرا تعدادشان آنقدر زیاد شده ؟!
اینجا سرزمین چراهای بی جواب است
اینجا سرزمین جانورهایی غول آسا، سیاه و شاخدار است با چشمانی قرمز
سبزه ای نیست ،
گلها همه پژمرده اند ،
اینجا سالهاست که باران نباریده است .
اینجا سرزمین بدون چرا ست.
۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
عشق آزاد
دلم می خواست " بله " رسیدن به هم آغوش زندگی ات را فریاد می زدی
سرت را بالا می گرفتی و آنرا با صدایی بلند و رسا می گفتی
چقدرسنتها خالی و تهی اند
صدای لرزانت را دوست نداشتم
بستند دست و پایمان را به جرم زن بودن
آزادش کنیم احساسمان را از قفس
اجازه دهیم پرنده دلمان به هرکجا که می خواهد بپرد
اوج گیرد در آغوش گیرد و تکیه کند
فریاد برآورد
بدون اینکه به گوشه قبای پوسیده عرف و سنت برخورد
لحظه ها را پاک می کنیم از مبادا
مبادا ببویی
مبادا " تو" ، طلب کنی
مبادا بگویی که می خواهش
قلمو را بر می دارم
و رقص کنان روی همه قرمزها را سبزمی کنم
دوست داشتن آزاد،
بوسیدن آزاد،
عشق آزاد .
می دانم روزی خواهد رسید که عشق را فریاد کنیم
تقدیم به عزیزم مریم
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
رویا ی من
خواب دیدم که عاشق شده ام
ناممکنی در واقعیت بیداری
دلم لرزیده بود ،
چشمانم را دوختم به گریز نگاهت
و چه بی تاب بودم من ،
و چه بی تاب شدی تو
لمس و پروا،
رهایی و لبخند
پرنده ای بودم
میان مه و ابر،
میان پرش در مکان و فضا
نا گه صدایی میان خواب و بیداری
هشیاری ،
چه بی وقت
چه بی وقت
چشمانم را می بندم
می خواهم دوباره برگردم
می چرخم
دلشوره غریب تمام وجودم را پرکرده است
می خواهم دوباره برگردم
به لمس و رهایی
به لبخند
باز چشمانم را می بندم
غافل از اینکه
برامدن عشقت از رویا
اکنون حقیقتی ست که
خواب را ازچشمان بی قرارم ربوده است .
اشتراک در:
پستها (Atom)