۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زنم

زنم با لباسهایش غیب شده

فقط دو جوراب به جا گذاشته و

برسی که پشت تخت افتاده


باید جورابهای خوشکلش را نشانتان دهم

و این موی سیاه سفت را که لای دندانه های برس گیر کرده .


جوراب ها را در کیسه زباله می اندازم . برس را

نگه می دارم و استفاده می کنم . فقط تخت است

که غریب افتاده و نمی شود بی خیالش بود.



ریموند کار ِور

Reymond Carver


مرورآینده


به پیش پر می کشیم و

به پس می نگریم.


چه بهشتی بود!

چه جهنمی !


مردم میهن من

آینده را مرور می کنند.



آندری وُ ِزنسنسکی

Andrey Voznesensky

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

یک سال از دفاع تز دکترا یم می گذرد
گذشت سالی به سرعت لحظه ای می ماند
در ایران خیلی از چیزها تغییر کرد
جنبش سبزی شروع شد
چه کسی فکرمی کرد در عرض چند ماه حساب و کتابهای حکومتی اینگونه بر هم ریزد
خونی بر زمین ریخته شد
همین دیروز دو نفر اعدام شدند
من در این آشفتگی کار را شروع کردم
اینجا همه چیز به هم ریخته است
اقتصاد منهدم شده
اخلاق سقوط کرده
سیاست آلوده به خون نه تنها سیاستمداران بلکه مردم شد
آدمها له شدند
از هنر و فرهنگ چیزی باقی نمانده
گیجم
گیج شده ام
برای رسیدن به ارامش سعی می کنم
با او حرف می زنم
اما هیچ کس نمی تواند راه حل باشد
راه حل همیشه خودم هستم این را می دانم
بعضی وقتها خیلی دل تنگم

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه


کمی آرشیو کارها یم را مرور می کنم .
یه جورایی می توانم خودم را توی آن پیدا کنم.
کجا بودم
الان کجام ؟!
دلم برای نیس جلوی رستوران دانشکده تنگ شده .
یک فضای بزرگ آفتاب گیر،
سینی غذا رو برمی داشتیم و می نشستیم توی آفتاب
آن هم آفتاب کمیاب اروپا !
بیشتر دوستان دیگری هم بودند.
سه دوست از رومانی "امیل" ، " دانا" و "رامونا"
یک دوست یونانی "گِرگ"،
یک لهستانی آنژه ،
یک سنگالی "ممدو" ،
گه گاهی هم بچه های ایرانی
علی ، آذین ، داوود ، سارا
این روزهای آخر هم با یک دختر فوق العاده ناهار می خوردیم " اریکا "
بعضی وقتها ادمهای جدیدی هم بهمون اضافه می شدن
از کشور های مختلف
با زبانهای متفاوت
با هم بعد ناهار قهوه می خوردیم و گپ میزدیم
چقدر دانستن از اروپا برایم جالب بود و اطلاعات من چقدر کم.
من و استفان بعضی وقتها ساعتها می نشستیم ،
می نشستیم تا باطری لب تاب هایمان تمام شود ، همان جا کارمی کردیم.
من بیشتر برای وب لاگم مطلب می نوشتم.
موسیقی گوش می دادم و می نوشتم.