۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه


دیروز روز خوبی بود. او 5 صبح رفت. بیدار شدم، کمی به مرتب بودن لباس هایش و اراسته گی ظاهرش گذشت . بعد از رفتنش زمانی خوابم نمی برد. چراغ ها را خاموش کردم و توی تخت غلتیدم. فایده نداشت. یک داستان کوتاه ناتمام داشتم از بوزاتی نویسنده مشهور اتالیایی دو صفحه مانده بود، ان را تمام کردم. بعد یک فیلم ایرانی توی یوتیوپ پیدا کردم. پرسه در مه با بازی شهاب حسینی و لیلا حاتمی. به 15 دقیقه نرسیده بود درب لپ تاپ را بستم انقدر جذبم نکرد که از گرم شدن چشمانم بگذرم. خوابیدم تا 10 صبح که با تلفن او بیدار شدم. رسیده بود و کارش انجام شده بود حالا دارد می رود کنفرانس. بیدار شده بودم. برای خودم اب میوه ریختم با نون و مربا. خیلی وقت است چای را از برنامه صبحانه و عصرانه و بعضی وقتها شبانه حذف کرده ام. شاید یک تلقین باشد. به یاد دکتری که می گفت چای و قهره و بخصوص چای اصلا خوب نیست برای بدن، دندانها و اعصاب را هم تحریک می کند. خلاصه که چای از برنامه ام حذف شده است. رادیو فردا را روی برنامه شباهنگ می گذارم، خوب است دو ساعت برنامه از موسیقی های جدید که آمده است. شروع تمیز کردن  اتاق کردم اول حسابی جارو کشیدم، همه چیز را جابجا کردم. بعد با تی و مواد شوینده کف زمین را برق انداختم. روی میزها را حسابی گرد گیری کردم. کتابها را مرتب کردم و کاغذ های اضافه را دور ریختم. دستشویی را سابیدم .
به هوای اینکه یک خانمی هفته ای یک بار می اید  همه چیز را تمیز و ملاحفه را عوض میکند هیچ وقت رغبتی نکرده بودم که خودم دست به کار شوم. ولی این تمیز کردن خودم آدم کجا و کس دیگری کجا. می روم یک دوش میگیرم. تا خودم هم تمیز شوم. دمپاییهای یم را با خودم می برم. تا کف انها زمینی را که من برق انداخته ام لک نیاندازد. احساس خوبی دارم. لباس می پوشم و می زنم بیرون. تا به مرکز شهر برسم طرح داستانی را برای خودم تعریف میکنم. دختری که همه چیز را برای آمدن معشوق فراهم می کنم و معشوقی که بد قولی م یکند و نمی اید تا 12 شب...
یکی یکی داخل مغازه ها می شوم. همه چیز اینجا هست. بیچاره بچه های ایران برای هر مغازه مارک باید از بالا تا پایین تهران را بروند و بیاییند. یکی شرق و یکی غربه . اینجا توی یک خیابان که سنگ فرش هم شده و فقط برای پیاده ها است و ماشینی از ان عبور نمی کند همه جور مغازه و مارکی پیدا می شود. فروشگاه های کوچکی خرده ریز می فروشند همه جور و همه رنگ گوشواره و گردنبندی همه رنگ و همه مدل شالی همه اندازه و همه جور کیفی و کلاهی ... . همه جور شلوارو همه رنگ بلوزی و دامنی پیدا می شود. خلاصه یکی یکی همه را نگاه می کنم. می روم طرف بازار میوه نارنگی کیلویی 1 یورو. فکر کنم قیمت ان با ایران خیلی فرقی نکند. چشمم می افتد به انار ، درشتند. دو تا بر می دارم. خوشحالم. جشنم کامل شده. با خودم می گم عجله نمی کنم، اول دانه می کنم توی یک کاسه به رسم ایران ، به رسم ان زمانی که از مدرسه برمی گشتم و کاسه انار دانه شده همیشه روی میز بود. مادرم همیشه اناردانه می کرد. خودش هم عاشق انار است .  بعد نمک می زنم و با لذت می خورم.
از جلوی نانوایی لبنانی رد می شوم دو تا بسته نان لبنانی می خرم. خوب شد این مغازه را پیدا کردم. از باگت خورن خسته شده بودم. اگر چه باگتهای فرانسه در همه جا معروف است و خیلی هم خوشمزه است و هیچی نان نازک نمی شود. نون لبنانی هم یک کمی شبیه نون های خودمان است. ول یاین کجا و نان سنگک کجا، من عاشق نون شنگک هستم. اگر هر روز بخورم خسته نمیشوم. مخصوصا وقتی داغ است. مرا یاد مادر بزرگ می اندازد.
راه م  را می گیرم به سمت خانه . از جلوی رستوران مورد علاقه ام رد می شوم. تردید می کنم. برم تو ؟ نه بگذارم شب که کاری نداشتم و حوصله ام سر رفت بیام بیرون و .. . ولی جمله ام تمام نشده توی رستورانم به خودم میگم اگر صندلی خالی اون گوشه ای که من دوست دارم خالی باشه غذا سفارش می دهم . نگاهم می افند به میز کنار دیوار و روبروی پنجره . خالی است فورا وسایلم را میگذارم روی میز . با ارامی ناهار می خورم. حتی بعد از تمام شدن غذا کمی می نشینم با موبایلم هم کمی بازی می کنم.
وسایلم را بر می دارم و کتم را می پوشم و راهی خانه می شوم به خانه که می رسم ساعت از 4 هم گذشته است.  بقیه فیلم صبح را می گذارم. و همزمان شروع می کنم به دانه کردن انارها . چند تا دانه ای می گذارم دهانم. چقدر شیرین هستند. این کجا و انار ایران کجا. اینجا انار یک میوه اگزوتیک و یا از دیار دور امده است. که خیلی کم می شود انرا پیدا کرد و خیلی از فرانسوی ها حتی یک بار هم در عمرشان انار نخورده اند.  ایران که بودیم اگه انار ترش بود به ان نمک می زدیم که بتونیم بخوریمش ، اینجا از بس شیرین است به بیمزگی رفته و نمک می زدنم که کمی مزه بگیرد.
فیلم تمام می شود. فیلم خوبی نبود ولی خوش ساخت بود. بعد از کوچ دو تا سریال ایرانی را دنبال می کنم. دایم فیلم و سریال ایرانی میبینم . کارم شده. اول ها از خودم خیلی ناراضی بودم  ولی حالا شماتت کردن خودم را ممنوع کرده ام و دیگر عذاب وجدان از تلف کردن وقتم نمی گیرم. فکر می کنم این یک نیاز ناخود اگاه روحی ام است که دوری از میهن را اینطوری ارضا می کند. چون دفعه اولی نیست که من در بیرون از ایران زنگی میکنم. سالهای تحصیل هیچ این طور نبودم. شاید برای اینکه ان زمان دورو برم پر بود از ایرانی و کلی در روز پارسی حرف می زدیم. انقدر که بعضی وقتها به خودم میگفتم من هیچ وقت فرانسه یاد نمی گیرم تا انکه کمی رویه ام را تغییر دادم و رابطه هایم را مدیریت کردم.  ولی اینجا هیچ ایرانی نیست و من از یک زندگی شلوع و پر از جنب وجوش در ایران به اینجای ارام و بدون دغدغه امده ام که به شدت چیزی در درونم غمگین شده است من کار می کردم توی رشته خودم. مقاله می نوشتم و کنفرانس می رفتم. اینجا به لحاظ اجتماعی به صفر رسیدم. شبها همیشه از خسته گی خیلی زود م یخوابیدم، انقدر که در روز این طرف و آن طرف بودم. نمی فهمیدم آخر هفته ها چطور می گذرد. اغلب با دوستانم بیرون می رفتیم. جالب تر از همه این که هیچ تمایلی برای از سر گیری زندگی کاری مطابق با تحصیلاتم را ندارم. حتی سی وی خودم را به فرانسه حتی زحمت ترجمه انرا نداده ام. بی انگیزه کامل . اصلا دلم نمی خواد خودم را به کاری زور کنم.
بگذریم از این دراز گویی های روانکاوانه .
خلاصه دو سریال ایرانی را دنبال می کنم. اولی اش دزد و پلیس است جالبه و دوست دارم نویسنده اش مهراب قاسم خانی است. کارهایش خوبه . طنز جالبی داره کار هنرمند تشگر و برق نورد و .. خوبه حرفهای خنده دار و تکه کلامهای خنده داری داره. یک قسمت از این سریال را میبینم. برای خودم نارنگی پوس می کنم. پره های نارنگی را روی میز می چینم. و یکی یکی با لذت می خورم.
 حسابی می خندم. رفته اند بانک با هفت تیر و به  همه میگن دست ها بال و وقتی کارش را می گوید کارمند بانک که خنده اش گرفته و بهشون میگه همه این بگیر و ببندها برا ی نقد کردن یک چک است !
برای خودم یک نسکافه درست می کنم. تلفنم زنگ می خوره . دوستانم از تهرانم هستند و بیا انلاین شو. خلاصه ان شدن همانا و چرت و پرت گفتها هم همانا . کلی خرید کردن و یکی یکی انها را از پشت وب کم نشانم می دهندو بهشون می گم که امروز هنگام مغازه دیدن کلی یادشون کردم. کاش اینجا بودن و با هم می رفتیم خرید. چقدر تهران برا ی پیدا کردن یک چیزکوچیک مثل کمر بند و گل سینه  که به شلوای و یا دامن ویا رنگ دپیراهن بیاید می گشتیم. کاش می شد اینجا را انها می داشتم. کلی هم به تنهایی انها توی اصطلاح خونه خالی ایران خندیدیم . اخه چرا اااا  . همیشه گفتم باز هم خودم باید براشون استین بالا بزنم. قرار شد این دفعه که می رم ایران براشون یک هدیه سورپراز بخرم. خودشون خوب می دونن چی رو می گم. کلی به این هدیه می خندیم و می زنیم توی مکالمات +18. تا وقتی خواهر یکی شون از امریکا انلاین شد دیگه فهمیدم که نوبت من تمام شد. باهاشون خداحافظی کردم.    
نان تازه را با مربا و کره می اورم . حسابی می خورم. گور بابای فیتنس و یا بقول خودمون ما ایرونی ها شکم.
دو قسمت از سریال رویای گنجشکها مونده سریالی در مورد بچه های یتیم با بازی علی نصیریان.یک قسمت را می بینم. خودم را رها می کنم و اشکهایم سراریز میشود، جلوی خودم را نمی گیرم. سریال لطیفی است پر از محبت و عاطفه. مرا می برد به ایران ایده ال و این همان چیزی است که مرا  آرزوست. و این مرا می ترساند زندگی در رویای ایران اتوپیا. این سریالها ایران را انچنان که هست نشان نمی دهد آنجا را یک جای رویایی که همه خوب و مهربان هستند و حتی ادم بدها هم زود متنبه می شوند را نشان می دهد و من را در غربت بیش از پیش دلتنگ می کند. خودم را رها کرده ام و به خودم توی دلم بد بیراه می گویم که اخه بعد اون چت که این همه سرحالت اورد این چیه بعدش اخه میبینی . مرض داری مگه ! دیگه او هم اینجا نیست که از گریه کردن خجالت بکشم و کمی مراعات کنم . صورتم خیس است. ولی انگار این رنج را دوست دارم. این دلتنگی را دوست دارم. این دنیای پاک دیدن را دوست دارم. طاقت نمی اورم . قسمت دیگر و اخر ان را هم میگذارم می بینم. باز هم احساسات است که قلیان می گیرد.
تمام شد. راحت شدم سریال تمام شد.
پشت لپ تاپ می نشینم. فکر می کنم اگر انترنت نبود چی می شد. حتی دقیقه ای دوام نمی اوردم. قبلا ها چه می کردند. انهایی که سالها قبل مهاجرت کرده اند. نامه هایی که از 15 روز تا حتی بیش از یک ماه طول می کشید تا برسد و وقتی می رسید دیگر خبر ها کهنه شده بود. صف های طویل تلفن عمومی برای تماس با خارج از کشور برای مادران داخل ایران . عجب دنیای دوری و غیر قابل تصوری به نظر میرسد.
موسیقی های مازیار فلاحی را روی یک سات دانلود کامل البومش را پیدا می کنم. صدا ی خوبی داردو با حال و هوای من هم جور در میاد.
نگاهم با کاسه انار می افتد انرا را پیش می کشم و همانطور که توی صفحات اینترنت به دنبال رد پاهای خبرهای ایرانم انها را با ارامش زیر دندانهایم مزه می کنم.
عالی است حتی اگر مزه انار های وطنم را نمی دهد.
به یاد شرح داستان که صبح کشیده ام و صدایم را ضبط نموده ام می افتم. دختر منتظر.... شروع میکنم به نوشتن . همانطور که مازیار فلاحی البوم قلب یخی اش را گوش می دهم می نویسم. موسیقی اعجازی دارد که میتواند مانند یک سوخت برای خلاقیت ادم عمل کند. صبح روی پایان ان شک داشتم ولی همانطور که می نویسم پاپان ان هم با خودش می اید و خوب هم از آب در می اید.
خوشحالم. هنوز خیلی خام است و عیب وایراد زیاد دارد ولی خوب شد ایده اصلی روی کاغذ امده.
ساعت 1 است لباس خوابم را می پوشم. با خودم فکر می کنم . چقدر امروز فیلم و سریال دیدم! خودم را خفه کردم.
می رم توی تخت، سه تا بلشت را می گذارم پشت سرم و  پاهایم را باز و بسته می کنم ، خوبه امشت همه تخت را برای خودم دارم.
فردا هیچ مثل امروز نخواهد بود. می دانید امروز چطور بود!؟ امروز حال و هوای یک پنج شنبه خوب را برای بچه مدرسه ای را داشت. و فردا حال وهوای یک جمعه .
فردا دایم دلتنگ دیروزم. فردا به شب رسیده و من هوای گریه دارم و به شدت  دلم برای حال وهوای دیروز تنگ است.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

Skyfall


     دیشب فیلم جیمز باند Skyfall . با فاصله زیادی بهتر از قبلی  آن بود. ولی این جیمز باند بلوند که ولی روی اکران بزرگ ارزش دیدن دارد. ظرافتهایی هست که همیشه جیمز باند را از دیگر فیلمهای اکشن جدا می کند و همین هم رمز موفقیت این سری فیلم ها است.  مخصوصا شروع فیلم عالی بود.


          اما بر خلاف  جیمز باندهای قبلی که همیشه با زنهای زیبایی در طول فیلم آشنا  می شد و با استفاده از انها به مقصد می رسید دراین جیمز باند جدید خبری از دلبران زیبا روی نیست . البته فکر می کنم درست هم، همین این است چون به نظر من این جیمز باند که هیچ جذابیتی ندارد کجا و شان کانری خوش تیپ دختر کش کجا . 

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

نارنجی پوش

در پی تمادی دیدن فیلم ها و سریال های ایرانی در این دیار دور نوبت به فیلم نارنجی پوش رسید. نمی دانم چه مرضی است که ان گوشه دنیا حتی میل دیدن داستانهای آن دیار تمام وجودم را گرفته است حتی بیشتر اززمانی که آنجا بودم! بگذریم .



 بیشتر طبیعت یک فیلم مستند را دارد، و البته ابتدای فیلم هم با چند دقیقه ای مستند وار به همراه نام بازیگران شروع می شود.
پرداختن به فرهنگ بد زباله ریزی مردم در ایران بسیار مسیله ای بسیار خوب است و جای کار هم بسیار دارد.

دوست فرانسوی امده بود به ایران و سفر خود را از تبریز و استارا در ایران شروع کرده بود . از او در باره ایران پرسیدم گفت که ایران بسیار قشنگ است و دیدنی ولی نمی دام چرا همه مردم بر روی اشغالهای هم پیکنیک می کنند!
دوست فرانسوی دیگری که در سفری که با من به ایران داشت از من پرسید : شما که در خانه هایتان اینقدر تمیز هستید چرا به  تمیزی بیرون از خانه هایتان بی توجهید!





در سفرآخرم به بندر عباس هم همسرم از این همه زباله در ساحل زیبای آن در تعجب بود . از من می پرسید برای چی مردم این همه زباله روی زمین می ریزند؟ مگه خودشون از این طبیعت استفاده نمی کنند !
شب که اب بالا می امد ساحل همه پلیدی ها را با خود می برد و تنها زلالی آب باقی می ماند. اما دوباره صبح به ظهر نرسیده باز کثیفی و زشتی تمام ساحل را فرا می گرفت و باز ما دوباره هر آنچه زباله دارشتیم به دریا هدیه می دایدیم و دریا هم با دلخوری همه زشتی ها را باز می گرداند.
خلاصه این اشغال ها قصه مفصلی دارد. برگردم به فیلم.  پرداختن به مسایل محیط زیست موضوع خوبی است در ایران در یک کشور در حال توسعه . در حقیقت دراین کشورها آنقدر زشتی ما انسانها بیداد می کند دیگر کسی به فکر ناپاکی زمین نیست و طبیعت و ثروتی که داریم آخرین چیزی است که به آن توجه می کنیم.







در این فیلم رفتگر ها را از زاویه ای دیگر به ما نشان می دهد. دیگر انها ادمهایی فقیر که برای نان شبشان و یا جهیزیه دخترشان به اب اتش نمی زنند. وقتی فیلم را می بینی به خود می گویی خیلی هم کار بدی نیست . اما سختی کارشان را به ما نشان میدهد .
من این نگاه را دوست داشتم. که تنها میتوانست با ویژه گی ها و فرم کار مهرجوییدرست از اب در می امد.
فیلم طبق معمول کارهای مهرجویی صحنه هایی دارد که اگر نام کارگردان را هم ندانی می توانید حدس بزنید که کارگردان این فیلم چه کسی است. صحنه تولد پسر حامد در فیلم که همه بر چهره به سبک مهمانی های بالماسکه نقابی بر چهره دارند کاملا استیل کار او را نشان می دهد.
ولی در مجموع فیلم متوسطی است که می خواهد پیامی را به شیوه نامتعارفی به ما برساند. ولی مطمین نیستم که بتواند پا را از خالی کردم درد و دل یک کارگردان و یک انسان فرهیخته فراتر بگذارد. در واقع نمی دانم چقدر میتواند در اینکه دیگر کسی زباله هایش را بر روی زمین نریزد موثر باشد


و اما مهمتر از همه همایون ارشادی به عنوان شهردار تهران مرا خرسند کرد. بعد از آن نابغه شهردار که بعد در جایگاهی بالاتر به سرزمین تحمیل شد و میراث او از ایران ویرانه ای است، از دیدن همایون ارشادی به عنوان شهردار لذت بردم.
کاش شهر دار تهران همایون ارشادی بود. 

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

عکاس LE PHOTOGRAPHE

اولین جلد کتاب کمیک استریپ "عکاس" اثر گیلبرت، لُفِور و لُمرسیه  را تمام کردم.

Le Photographe est une série de bande dessinée créée par Emmanuel Guibert (scénario, dessin et couleurs), Frédéric Lemercier (couleurs et mise en page) et Didier Lefèvre(scénario et photographies) chez Dupuis.

این کتاب بر اساس 8 ماموریت دیدیه لُفور برای عکاسی دربین سالهای 986 1 تا 2002  به افغانستان نوشته شده است. کتاب تلفیقی از عکس و نقاشی است. امانویل گیلبرت بر اساس عکسها داستان نوشته و تصویر کشیده است و و لمرسیه آن را رنگ امیزی و صفحه ارایی کرده است. 

زمانی که مکتاب را می خواندم با خودم فکر می کردم حتی اکنون هم تعداد کمی حاضر هستند به افغانستان سفر کنند چه برسد به ان سال ها ! هنوز هم هضم آن برایم سخت است. چرا ؟ چگونه کسی حاضر می شود که به یک همچنان جایی سفر کند؟ دیدیه در سختی های این مسافرت در همین سوال را از خودش می پرسد و به خودش پاسخ می دهد : برای عکاس گرفتن.  

افغان برای من زمانی که بچه بودم با یک مفهوم تعریف می شد ، ترس . نزدیک نشو. بچه دزدند. 
زمانی که برای اولین بار انها را طور دیگری دیدم و شنیدم با فیلم سفر به قندهار محسن مخملباف بود. این فیلم را در سینما فلسطین اصفهان دیدم که به ان سینما سربازی می گفتیم مخصوص سرباز وظیفه ها بود . بامریم رفتیم. فیلم صحنه ای به یاد ماندنی دارد، ان هم زمانی پاهای مصنوعی که از طرف سازمانهای جهانی از ان هواپیماها با چتر های کوچکی شبیه چتر نجات به زمین پرتاب می شد. در پی این فیلم، نوشته باز هم مخملباف با عنوان "بودا از شرم فروریخت" ،  شاید برای یکی از اولین بارهایی بود که کلمه طالبان به گوش من می خورد!
بعد از آن متوجه شدم که دکتر رنانی یکی از اساتید دانشگاه اصفهان برای بچه های افغان که از تحصیل محروم بودند و سالها بی سواد ماندند مدرسه ای درست کرده است و با تعدادی داوطلب آنها را سواد دار می کند . ما حتی انها را از سواد دار شدن محروم کرده بودیم!
تعجب نکنید ، کشور همسایه و من اینقدر کم می دانستم . و اینکه من در یک خانواده پر قفسه های کتاب و یک پدر پر از معلومات به دنیا امده ام. ولی برای خودم هم تعجب است که چرا اینقدر کم می دانستیم. البته ایران هم با سپری کردن 8 سال جنگ و سالهای بعد از جنگ فرصتی برای فکر کردن به مسایل دیگر کشورها نمی گذاشت آن هم  در دنیای اینترنت و کانالهای رنگ و وارنگی که اکنون وجود دارد .
شاید باید در مورد این نادانستگی مان در مجالی دیگر مفصل صحبت کنم.

برگردم به کتاب ، داستان این کتاب مجموعه ای از داستانها ی 8 ماموریت اولویه دیدیه در بین سالهای 86 تا 2002 است. کتاب تلفیقی از عکسهای دیدیه و طرح هایی که است که بر اساس عکسهای  او،  نقاشی شده. زمانی که داستان چگونگی رد شدن نشان را از پیشاور در پاکستان از طریق  کوه های به افغانستان تعرف می کند، عکسهای بالا رفتن از کوهای مرزی افغانستان و پاکستان در تاریکی شب روی سنگها و بدون اینکه ببینی زیر پاهایت چه می گذرد . تعریف آن هم می تواند تو را بترساند چه برسد واقعیت آن.
زندگی افغانها در زمان حمله روس ها و طالبان و جنگ داخلی .
زمانی که روس ها از یک طرف حمله کرده و خاک افغان ها را اشغال کرده بودند و حتی اجازه عبور و مروررا از راه و جاده ها به پزشکان بدون مرز را هم نمی دادند. و طالبان از طرف دیگر که بر مردم ظلم می کردند و انها را در نهایت شقاوت و بدور از هر گونه پیشرفت و بهداشت و سواد نگه داشته بود. دوران سیاهی بوده است. سیاه ِ سیاه . 
 کتاب را به10 نفر از پزشکان بدون مرز که در این سفرها همراه او بوده اند تقدیم کرده است. آن زمانی که ما در نادانستگی کامل به انچه در کنارمان می گذرد به سر می بردیم ، سازمانهایی بوده اند که به انها کمک می رسانند. این ده نفر شامل دو زن و هشت مرد هر کدام از کشورهای مختلف پیشرفته جهان می امده اند . چقدر نترس بوده اند. انسانیت را تا به کجا می توان تعریف کرد. چرا ؟ برای چه؟ می توانستند در کشورهای خود به راحتی زندگی کنند. شاید انها مثل ما دغدغه نان ندارند و یا زندگی روزمره انها با این همه مشغله های کوچک بزرگ فرهنگی و سیاسی و اقتصادی در هم آمیخته نشده است. پاسخ درستی ندارد شاید.

حتما این اصطلاح ما را شنیده اید که همیشه می گوییم "کاش همه مردم مثل ما باشند!" و یا "همه که مثل ما نیستند! "، ولی اینجا  می خواهم اعتراف کنم و بگویم که که چه خوب است که همه مردم مثل ما نیستند.

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

من

من پرنده ای با بالهای سپید ام  که هرگزپرواز نکرده ام .
من اهوی با پاهای بلند و کشیده ام که هرگز نرمیده ام.
من دریایی آبی ام که هیچ گاه موجی به خود ندیده ام.
من کوهی استوارم که هیچ گاه آفتابی از  پس آن برنیامده است .
من دشتی بی انتها یم که هیچ سبزینه ای بر روی ان نروئیده است.
من قلمی هستم که هرگز کاغذی ندیده ام.
من پنجره ای با شیشه های دم کرده ام که هیچ گاه هوایی از روزنه های عبور نکرده است.
من آوازی هستم که از هیچ بانگی شنیده نشده است.
من یک انسانم .

گوشه این اتاق


گوشه این اتاق
پشت به این خیابانهای نزدیک اما غریب  و دور
نگاهم را دوخته ام به دریا ی بی کران ، کوههای بلند
فکر می کنم
آن طرف این کوهای بلندِ بلند
این دریای بی کران
در آن درودستها
چه می گذرد!

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

خیلی وقت است که اینجا ننوشته ام.
جای دیگری بودم. دیدم به ماتمکده ای مبدل شده که تنها احتیاج دارد که رها شود.
امیدوارم اینجا دیگر مشکلات تایپ و گذاشتن عکس را مثل قبل نداشته باشد.