۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

داستان دیگر

یک داستان دیگر که ایده اش را داشتم نوشتم. بچه ای که دوست دارد موهای فرفری داشته باشد.
روزهای بدی را گذرانده ام. بعضی وقتها به ته چیزها می رسم. و دوباره بر می گردم. وقتی ته آن تاریکی گیر کرده ام تنها راه نجات را فرار می بینم. و بعد نمی دانم چه می شود . که کمی روشنایی می بینم و خودم را بالا می کشم.
می دانم که دوباره تاریکی در راه است. شاید بخاطر اینکه کار نمی کنم وقت این عرق شدن در تیرگی ها را دارم. نمی دانم هر چه هست دنیای خوبی نیست. تکرار این تاریک و روشنی خسته ام کرده است. باید دل مشغولیتی پیدا کنم. باید همین باشد راه.
باید راه تعادل را پیدا کرد و یا به عبارتی راه را برای رسیدن به تعادل پیمود.
نسبت به قبل احساسات و فکرم خیلی عوض شده. مثلا اکنون قبول تغییر حرفه ای 180 درجه ای برایم به سنگینی قبل نیست. و محدودیتهای زندگی کمتر شده است. ولی هنوز هم راه طولانی مانده است که دیگر دچار تاریکی نشوم. 

هیچ نظری موجود نیست: