۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

خودم را مهمان کردم

باز به فیس بوک سر زدم. قول داده بودم که نروم. ولی گفتم بعد از روزها نرفتن برم ببینم چه خبر است. عکس دوستی را دیدم با بچه هایش . تولد پسرش. که کیک درست کرده بود یک اژدها .
احساس بدی کردم از خودم. فکر می کنم که همه دارند با سرعت جلو می روند من در جا می زنم.
عجب احساس احمقانه ای می دانم.
در این دنیایی ما آدم ها 330 هزار سال قدمت داریم. و آمده ایم و رفته ایم.
اما متاسفانه گاه گاه دچار این افکار می شوم. و چاره ان شاید یک پیاده روی ساده باشد.
من رفتم قدم بزنم و یک کروآسان خودم را مهمان کنم.

هیچ نظری موجود نیست: